برگی در باد

ساخت وبلاگ

قرار بود دیروز اپدیت کنم ولی به قدری کار هست ان بیرون از این صفحه که دقیق نمی دانم اول بایست به کدام شان برسم. مدرسه پسرک از روز جمعه تا سه شنبه تعطیل هست و از قضای روزگار همسر هم در طول این ویکند یک در میان شیفت شب هست دوباره می ماند علی و حوضش. برای سلامت روحی خودم و پسرم هر هفته یک طورهایی برنامه گذاشته ام که یا مهمان داشته باشیم یا مهمانی برویم و این شد که دیشب برادر همراه دوست دخترش خانه ما بودند و بعد هم دسته جمعی رفتیم شام بیرون که خوب بود فقط من مثل بیشتر مامان های دنیا که بچه سه ساله دارند درست نفهمیدم چی خوردم کی خوردم و اصلا بقیه چه خوردند و چه کار کردند. چون دایم دنبال پسرک بودم که خسته بود و بهانه میگرفت و می خواست برود به مغازه های بیرون سرک بکشد . خلاصه نه نیم شب بچه را گذاشتم توی تخت و خودم ده و نیم غش کرده بودم .دلیلش هم این بود که تمام روز سگ دو زده بودم و خرید اخر هفته ام را انجام داده بودم به همراه تمیزکاری و شست شوی و خشک کردن و تا کردن لباس های خودمان و روتختی ها و .... با علم به اینکه سه روز بعدش غیر دیشب که دو تا مهمان داشتم قرار هست ۱۳ نفر بیایند خانه مان شب . هنوز هم غیر خرید برای فردا شب کاری نکردم . می خواهم به طرف ظهر آشپزی هایم را انجام بدهم ولی خوب دلم خوش هست که خریدم را کرده ام و قرار نیست در این وضعیت رودخانه جوی که با شلنگ اب می اید روی سرم. از خانه بروم بیرون

هفته دیگر مهمان هستیم و هفته بعدش هم مهمان داریم و البته مسافرمان که تا هفته اول مارچ این جا هست و بایست یک برنامه ای هم بگذاریم که سرکار خانوم هم حوصله شان سر نرود.سه شنبه هم قرار هست خاله بشوم به امید خدا. خواهرم وقت سزاررین دارد و به همین دلیل هم مامان بابا ان جا هستند .همه میگویند خاله شدن خیلی قشنگ هست و کلی هیجان دارد ولی من که چیزی حس نمیکنم البته خوب هنوز پسرک را ندیدم و ان هم هنوز به دنیا نیامده کلا انگاری خیلی این روزها چیزی احساس نمیکنم ان هم با اینکه روی قرص های افسردگی هم نیستم کلا نه خیلی خوشحال میشوم نه خیلی ناراحت. مثل یک ربات بلند میشوم به وظایف مادری و همسری ام می رسم و دیگر انرژی و عشقی ندارم که صرف بقیه کنم. نمی دانم این شاید به این خاطر هست که همیشه خسته هستم همیشه می خواهم دست از سرم بر دارند می خواهم کمی هم با خودم باشم می خواهم مجبور نباشم دم به دقیقه به پسرک جواب بدهم دنبالش بدوم لباسش را عوض کنم تلاش کنم بخوابونمش و از همه بدتر همیشه بایست سرگرمش کنم چون مدل بچه هایی هست که بایست یکی باشد کنارش تا مشغول بازی شود . نمی دانم شاید چون تقریبا هیچ کسی هم سن سالش در این قاره ندارد که فامیل باشند نمی دانم ولی جز نوشتن این چند خط وپاراگراف و گوش دادن به کتاب های صوتی قبل خواب وقت دیگری برای خودم ندارم. همه زورم را می زنم میشود همان دو ساعتی که پسرم نیست بروم خرید یا یک چیزی پس بدهم یا وقت دکتر دارم یا اینکه مامان زنگ می زند و درد دل میکند و من فقط گوش میدهم و ارزو میکنم کاش خدایا کاش بیشتر از دو ساعت نیم در روز وقت ازاد داشتم . همه ابن ها را نوشتم چون فکر میکنم خیلی ها احتمالا ان بیرون باشند که مثل. من خسته اند و احساس میکنند که از شدت کار و شلوغی در حال له شدن هستند . خب شما عزیزان تنها نیستید من هم در غم تان شریک بدانید لطفا

خدا می داند چندین بار گفته شده که این دوران هم میکذرد و پسرک می رود مدرسه از هشت تا دو ولی این قرار هست سه چهار سال دیگر باشد واقعا چه کار کنم که نبرم در طی این مدت؟ غیر صبج زود بیدار شدن و نوشتن و خواندن وقت دیگری نیست احساس میکنم برگی هستم در باد بی وزن. بی هدف

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 16:20