قاشق به دست در قصر

ساخت وبلاگ

در طی هفته ای که گذشت یا باید بگویم سه هفته ای که گذشت من و پسرک و حنایی یک در میان مریض بودیم و هستیم. به این شکل که پسرک ابریزشی داشته و دارد که انگار انتها ندارد و این ابریزش باعث میشود که در نهایت گوشش عفونت کند و این به معنای رفتن به اورژانس ان هم نصف شب و گرفتن انتی بیوتیک و باقی قضایای یک بچه مریض که قاعدتابه دنبالش می ایند. در برهه ای از زمان کاملا صدایم را از دست دادم یعنی تارهای صوتی ام عفونت کردندو یک روز صبح که از خواب بیدار شدم البته اگر اسمش را خواب بگذاریم چون همه اش نشسته بودم از شدت سرفه بله یک روز صبح بیدار شدم و دیگر صدا نداشتم .ترتیب حوادث این طوری بود که پسرک ابریزش داشت و بعد شروع کرد به کشیدن گوش هایش و بعد تب کرد و ساعت یک شب هر کاری میکردم تبش پایین نمی امد و البته که حنایی خانه نبود و شب کار بود و همان که همیشه گفتند کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد و من هم حدود یک شب بچه را گذاشتم توی ماشین و بردمش بیمارستان و همان جا گفتندکه دو تا گوش هایش عفونت کرده و از همان داروخانه بیمارستان برایش انتی بیوتیک گرفتم و ان شب تا صبح نخوابیدم تا حنایی امد و شیفت راتحویل گرفت .

کلا این قدر مریض شدیم و مریض شدم که امروز صبح که دوباره پسرک با گریه بیدار شد و سرفه و ابریزش داشت می خواستم پا برهنه با همان لباس خواب بپرم وسط کوچه داد بزنم خدایا چرااااااا؟ سه روز هم بین مریضی هایش مهلت نداشتیم. همه این ها به کنار برای عید بیست نفر با خودمان مهمان دعوت کرده ام که میشود شنبه دیگر .

اها یادم رفت بگویم که ان شب که بچه را بردم بیمارستان طبقه پاینن خانه مان محشر کبری بود و بنایی داشتیم ....و یک جورهایی بین وسایل و ابزار بنایی و ساختمان سازی زندگی میکردیم

مامان بابا برای عید ایران هستند. خواهرم و بچه هم خوب هستند خدا رو شکر . مثل همه خواهرم کمی سختی کشیده تا خودش را به برنامه خواب و خوراک بچه عادت داده و هنوز هم هر سه ساعت بچه شیر می دهد و خوب از خواب افتاده ولی غیر این مشکل دیگری نداشته اند. خدا را شکر . من از مریضی هایمان چیزی زیاد به مامان بابا نمی گویم ولی خب خودشان خیلی جوش می زنند و هی می گویند خانه شما سرد است و پای این بچه جوراب کن و.... همین چیزهای کوچک همین چیزهای بی اهمیت وقتی یک مدت هی تکرار شوند و هی یاداوری شوند روان ادم را به فنا می دهند. حنایی می گوید گوش نده . به قول خودمان یک گوش در یک گوش دروازه ... اما مگر میشود همیشه این طوری باشم؟ منم مادرش هستم منم ناراحت میشوم بچه ام مریض میشود هر کاری میکنم هم فایده ندارد و هنوز هم پشت سر هم مریض هست .حرف های مامان بابا فقط باعث عذاب وجدان بیشتر من میشود. دوشنبه که بچه را برای اولین بار به مدرسه برده بودم و منتظر برداشتنش بودم مادر یکی از هم کلاسی ها و هم بازی هایش گفت امروز روز اول امدن لوگان بود به مدرسه . منم گفتم چه جالب پسر منم یک هفته نیامد مدرسه به خاطر عفونت گوش و گوش درد . مادر لوگان گفت وای چه جالب لوگان هم به خاطر گوش درد یک هفته غیبت داشت و امروز اخرین روز انتی بیوتیکش هست. منم گفتم پسر منم دیروز اخرین روز انتی بویتیکش بود. معلوم شد این ها هر دو از مدرسه این مریضی را گرفته اند و ربطی نداشته که مثلا خانه ما صبح ها سرد هست یا پای پسرم جوراب نبوده در خانه یا من یادم رفته اب پرتقال بدم بهش .... داستان را به مامان گفتم تا بداند که ایراد از من نیست خودش هم قبول کرد که اره بچه ها مدرسه را که شروع میکنند پشت سر هم مریض میشوند. تو دلم گفتم خب پس این قدر غر نزن به من که چرا این بچه مریض شده هی نیا بگو مادر خونه شما سرد هست نمی دانم محله شما باد می اید و اله و بله....

یک ور ذهنم گفت ایشالله تو همون ایران بمونن و نیان این جا و اعصاب تو را با نظرات و دخالت های بی جایشان خراب کنند بعد یک ور دیگره ذهنم گفت اما تو هم خیلی خسته هستی هنوز مریضی و صدایت کامل برنگشته کمک شان می تواند در بهتر شدن حال خودت موثر باشد .... هنور هم این دو ور ذهنم به یک نتیجه گیری واحد نرسیده اند. کلا این مدلی هست که از دست مامان بابا فراری ام. زنگ نمی زنم و یک در میان جواب تلفن هایشان را می دهم و خودشان زنگ می زنند که دل مان برای پسرک تنگ شده و تصویری بگیر ببینیمش و بعد ای وااای این بچه لاغر شده رنگ به صورت ندارد لباس تنش نیست به اندازه کافی .. هنوز کنترلم را از دست ندادم و داد بیداد نکردم که لطفا من را با حرف های تکراری تان ناراحت نکنین اما می دانم که اگر مامان بابا همین دنده حرکت کنند به مشکل بدی بر می خوریم.

این جا کاملا هوا بهار شده البته سرد هست ولی همه جا سبز شده و شکوفه ها در امده اند و گاه و بی گاه هم رگبارهای تند و کوتاه بهاری می ایند و می روند و اسمان و ابرهایش را زیبا تر از قبل میکنند. سه روز پیش پیاده رفتم ته کوچه با فنجان چایم. ته کوچه ما مزرعه هست و کوهپایه مانند و برای همین هم همیشه باد می اید و کشاورزها گاوهایشان را به چرا می اورند. بین این تپه ها یک رودخانه هم جاری هست که من ندیدم چون در ملک کشاورزی هست اما صدایش با صدای گاوها می اید :)))) البته گاوداری و زمین کشاورزی ته کوجه مان نیست ولی می دانیم که یک جایی دورتر در ان ملک واقع شده. ما فقط گاوها را از دور میبینم و صدای رودخانه را میشنویم . چایم را ارام ارام جرعه جرعه خوردم و به ان داستانی که در کتاب کیمیاگر امده فکرکردم که میگفت کسی می بایست در قصری زیبا و درندشت راه می رفت در حالی که مراقب.بود و وظیفه داشت که حواسش جمع باشد ان چند قطره ابی که در قاشقی ریخته بودند و به دستش داده بودند نریزد بیرون چون گفته بودند با این قاشق اب در قصر راه برو و زیبایی ها را ببین اما مراقب باش اب از قاشق بیرون نریزد.

بعدانوشت : اگر کسی این جا را می خواند که پدر مادری دارد که در زندگی اش بیش از حد فعال هستند و دخالت دارند اگر کسی اینجا را می خواند که پدریا مادری هست که فرزند بزرگ و نوه دارد خواهشا نظر یا تجربه اش را با من و بقیه به اشتراک بگذارد : چه شکلی می شود در روابط مادر فرزندی تعادل ایجاد کرد ؟ چه شکلی می شود یک رابطه مثل رابطه من و مادر و پدرم را درست کرد و به تعادل رساند؟ مشخصا می خواهم که نه سیخ بسوزد نه کباب ! نمی خواهم همه چی را با دعوا و قهر خراب کنم نمی خواهم ذهن همسرم را سیاه کنم فقط می خواهم مادر پدرم کمتر در زندگی ام دخالت کنند.... البته چندین بار به شکلی جدی در طی این چهار سالی که پسرک امده گفته ام ولی بعد یک مدت رعایت کردن دوباره وضعیت به شکل سابق برگشته و روز از نو و روزی از نو

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 20:43