در راستای عمل کردن به نصیحت خودم

ساخت وبلاگ

خب در همین راستایی که ان بالا نوشته ام :) می خواهم یک بخش از نوشتنم را به اینجا منتقل کنم و سعی کنم که حداقل هفته ای یک بار این جا هم بنویسم. به نظرم بیشتر کتاب هایی که ان بیرون هستند و می خواهند یا میگویند می خواهند که به خواننده در بهبود بخشیدن و رشد دادن شخصیت و زندگی و شادی و خوشبختی آش کمک کنند به نوشتن به عنوان یک ابزار رایگان اما بسیار موثر روان درمانی نگاه می‌کنند. ادعایی که ندارم که خیلی کتاب های روانشناسی خوانده ام اما چند سال هست که با روان شناس صحبت می‌کنم و شاید ده ها کتاب یا حداقل سی تا کتاب در مدت عمرم خواندم ام که تمرکزشان روی روان شناسی بوده است و همه این ها به نوشتن به عنوان یک ابزار خالی کردن روان روی کاغذ نگاه می‌کنند این جا می گویند تجربه ات را احساسات و افکارت را با نوشتن نام گذرای کن . وقتی اسم ان چه که احساس می‌کنی را روی کاغذ. می نویسی یا تایپ میکنی یک اتفاق قشنگ رخ می دهد دیگر ان تجربه اسم دارد نام دارد و یک جورهایی تو با ان صلح میکنی از کنارش رد می‌شوی و دیگر همه جا حملش نمی کنی با خودت . می توانی حین نام نهادنش فکر کنی که می خواهی قدم بعدی چه کار کنی می توانی همه چیزهایی که در ذهنت هست را طبقه بندی کنی و این شکلی به آرامش برسی . مهم نیست که در مدرسه برای نوشتن یک خط چه قدر عرق ریختی و این پا ان پا کردی فکر کن داری با یک دوست درد دل میکنی اصلا داری با همسرت مادرت دوست صمیمی ات حرف می زنی . همان هایی که وقتی یک اتفاقی می افتاد سریع گوشی را بر می داری بهشان پیام می دهی یا اصلا زنگ می زنی که فلانی نفهمیدی چی شد بله فکر کن با آنها هست که داری افکار تجربه و عقایدت را به اشتراک می گذاری .

بله به همه این دلایل بالا تصمیم گرفته ام که هر هفته جمعه شب به وقت ایران این وبلاگ را اپدیت کنم و بنویسم. از همه چیز بنویسم . می توانم قسمت هایی که از کتاب هایی که می خوانم را ایجا به شکل ترجمه شده بگذارم تا شاید بقیه دوستان هم بهره ببرند .

از همین امروز شروع می‌کنم : اول صبح قبل اینکه پسرک بیدار شود بیدار شدم قهوه درست کردم و کتاب خواندم به خودم گفتم بایست بنویسم ولی دفتر و قلمم پایین بود و به خودم قول دادم که می روم کافی شاپ می نشینم می نویسم : کاری که الان در حال انجام دادن آش هستم. پسرک که بیدار شد باز هم ان پروسه نمی خواهم بروم مدرسه آش را از همان تختش شروع کرد و تا لحظه ای که تحویل مربی آش دادم در حال غر زدن و شکایت کردن بود . البته وسطش با هم صبحانه خوردی حاضر شدیم و بازی میکردیم ولی تا رفت مدرسه یک در میان یادم می آورد که نمی خواهم بروم مدرسه . هر بار هم بهش می گفتم که امروز و فردا جشن ولنتاین هست و قرار هست هم کادو بدهی و هم کادو بگیری و خوش می گذرد کلی در مدرسه. باز هم قبول نمی کرد. بگذریم . در راه برگشت از مدرسه قبل راه افتادنم به همسایه و دوست مان پیام دادم که یکشنبه عصری برای شام بیایند خانه ما و بعد راه افتادم بروم خانه که وسط راه دوست مان پیام می داد که من چی درست کنم بیاورم و من هی میگفتم نه لازم نیست چیزی درست کنی و هی دوستمان مسیج می داد که چه طوره ته چین درست کنم؟ سالاد چی ؟ پس من دسر می آورم..... خلاصه زحمت تان ندهم که یک وقت دیدم پلیس پشت سرم أژیر میکشد چون تلفن روی زانویم بود و پشت چراغ قرمز هم بودیم اصلا فکر نکردم که با من هست گاز دادم بروم که با بلندگو گفت ماشین فلان همین الان بکش کنار. من هم کشیدم کنار و پلیس که یک مرد سفید پوست خوش قیافه و قد و بالا بود پرسید می دانی چرا ازت خواستم که کنار بزنی؟ گفتم نخیر نمی دانم. فرمودند که در حال رانندگی مسیچ می دادی . من هم دیگر نگفتم که چراغ قرمز بود و از این حرف ها و اینکه من در این بیست و چهار سال رانندگی تا به حال دو بار جریمه شدم و آنهم جریمه پارکینگ بوده .... خلاصه سیصد دلار رفت تو پاچه ا م ....... ایکون اشک رودخانه ای :(

دیروز هم با تراپیست ام کلی در مورد مسافرمان صحبت کردم. مسافرمان دختر خاله حنایی هست که خودش را یک شکل هایی دعوت کرد خانه مان که اول این جوری بود که من برای شش هفته می ایم آیا لازم هست که اتاق و ماشین از جایی اجاره کنم؟ حنایی به من گفت و خودش هم فکش افتاده بود که این چرا فکر می‌کند که شش هفته می تواند بیاید خانه ما؟ من این دختر خاله را تا به حال ندیده بودم و قبل آمدند یک جمله هم باهاش صحبت نکرده بودم . حنایی هم چند سالی بود که دختر خاله را ندیده بود و حتی خاله آش برای فوت پدر حنایی نیامده بود مراسم . در این حد با هم فاصله داشتند ولی چون این خانوم در حال طی کردن دوره پزشکی هست به حنایی گفته بود که می خواهم فلان دوره را بیایم بیمارستان تو و تو به من کمک کنی و امورش بدهی . حنایی هم قبول کرده بود - همه این ها را ایمیل داده بودند به هم - بعد دخترخاله گفته آند که آیا می شود در خانه ما بمانند که حنایی گفته بود بایست با مهسا صحبت کنم که من هم گفتم ویکندها بیاید ولی شش هفته نه . خانه وماشین بگیرد و آخر هفته ها بیاید این جا پیش ما .چون بیمارستان حنایی یک ساعت و نیمی خانه مان هست . حنایی اول به دختر خاله گفت که ببین خانه ما از بیمارستان خیلی فاصله دارد و بهتر هست که تو یک اتاق همان اطراف اجاره کنی و ماشین هم داشته باشی که بتوانی بروی بیایی چون من خیلی اوقات شیفت شب هستم و دو سه شب خانه نمی روم . خلاصه دختر خاله یک اتاق اجاره کرد همراه یک ماشین و الان هر روز صبح می رود بیمارستان و تا عصر هست و آخر هفته ها تا دوشنبه می اید پیش ما

فامیل حنایی آدم های جالبی نیستند. سرد هستند کم حرف و دماغ سر بالا . اوایل فکر میکردم که همه امریکایی ها این شکلی هستند ولی بعد ها با زوج های امریکای پیر و جوان آشنا شدیم و خانه شان رفتیم و خانه مان آمدند و حتی یک بار مسافرت رفتیم و دیدم نخیر ظاهرا فامیل حنایی این قدر نچسب و خنک هستند . دخالت نمیکنند ولی محبت هم ندارند و کلا ظاهرشان هم خیلی سرد و خشک هست . دختر خاله از دو هفته پیش می اید پیش ما و من نهار و شام و صبحانه برایش می چینم و درست می‌کنم. تا این لحظه یک بار نگفته ممنونم برای نهار یا شام یا هر چی. چه برسد که بگوید مرسی که من را خانه تان دعوت کردید . حنایی می‌گوید یک بار ایمیل داده قبل آمدن به کالیفرنیا و از من تشکر کرده ! منم این طوری بودم که اینجا خانه من هم هست من هم می روم سر اجاق و غذا درست می‌کنم هر بار می آیی ملحفه هایت را جمع می‌کنم می شورم و پهن می‌کنم اصلا این اتاق من هست که در ان می خوابی ..... خلاصه خیلی حرصم را در می آورد. تنها کاری که می‌کند این هست که طرفش را دم ظرف شویی میگذارد و می رود کمک که هیچی حتی تعارف نمیکند که هی می خواهی در جمع کردن میز یا شستن دیس بهت کمک کنم؟ هیچی

به حنایی گفتم که بگو هفته دیگر سرمان شلوغ هست من می خواهم یک نفس بکشم. ان هم به این خاطر بود که روز قبل رفتنش دیدم رفته کابینت باز کرده بشقاب برداشته و از دیس برای خودش غذا کشیده ان هم در حالی که بهش گفتم الان حنایی از سوپر می اید نان می آورد که مثلا میرزا قاسمی را با نان خوب بخوریم و دور هم باشیم بعد در حال سالاد درست کردن بودم که دیدم در حال غذا خوردن هست طرفش را گذاشت داخل ظرف شویی و بعد بدون تشکر گفت من می روم راه بروم هوا خیلی خوبه

دقیق نمی دانم فازش چی هست؟ ولی فازش را دوست ندارم . به نظرم بی ادیانه هست. حنایی که آمد دید سارا نیست گفتم غذا خورد رفت . فکش افتاد .حالا از ترس جانش یا واقعا از من عذرخواهی کرد و گفت بی ادبی کرده معذرت می خواهم ......

من از فامیل شوهر خیری ندیدم

تمام شد .

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 16:20