زمزمه

ساخت وبلاگ
 

این جایی که در کافی شاپ نشسته ام تبدیل شده به یک دفتر کاری. چهار نفر دور یک میز چوبی بزرگ نشسته ایم و دو نفر تلفن به دست هستند.ظاهرا یکی شان دکتر هست و تصمیم گرفته از کافی شاپ به یک یک مریض هایش زنگ بزند و  اانها را چک کند و دیگری هم که اقایی مسن هست به دنبال شغل به اگاهی های کاری که در روزنامه پیدا کرده زنگ می زند. 

نمی توانم تمرکز کنم ،جایم را عوض میکنم و می روم سالن کناری که چند نفر بساظ دفتر و کتابشان باز هست و ظاهرا مشغول درس خواندن هستند. دوباره با صرف هزینه بالا برای امتحان وکالت و مراحل مقدماتی ان ثبت نام کرده ام. گاهی اوقات چیزهایی در این مملکت می بینم که اگر هم شک و تردیدی در انتخاب این رشته داشته ام بر طرف می شود. مخصوصا با امدن رییس جمهور جدید و دستورات مغرضانه ای که در مورد مهاجرین صادر میکند. دلم می خواهد به مردم کمک کنم. به هر کسی برایم نزاد و فرهنگ مهم نیست. مهم مثمر ثمر بودن در زندگی افراد هست.

این روزها هوا محشر هست. نه خیلی گرم نه خیلی سرد. یک بلوز و جاکت برای عصرها کفایت میکند. نسیم خنکی صبح های زود می اید و بادی که این روزها بیشتر شده درختان رو به روی پنجره اتاقم را مدام تکان میدهد و زمزمه برگها شده موزیک شب و روز من. گاهی اوقات دراز کش روی تخت فقط به صدای باد در برگ ها گوش میدهم که همراه صدای اب نمای محوطه پرواز میکند به اتاق خوابم. نمی دانم چرا ولی ذره تبع شاعرانه ای که داشتم این روزها مدام غلغلکم میدهد. عاشق بازی با کلمات شده ام. فکر کنم اصلا هیمن یک پاراگراف نشان می دهد که چه قدر اسیر کلماتم این روزها...

می پرسم: حنایی یعنی پاییز شد؟ جواب میدهد: مگر فرقی هم دارد؟

راست میگوید برای حنایی بیچاره که روزی ده ساعت در اتاق عمل با دمای ثابت کار میکند پاییز و تابستان فرقی ندارد ولی برای من دانش اموز یا زن خانه دار روزها فرق میکند.

راستی من عاشق کلمه زمزمه شده ام.....

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : زمزمه, نویسنده : freesoul1983 بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 5:39