مهمان بازی به سبک ایرانی

ساخت وبلاگ
 

 

 

صبح ساعت نه بیدار شده بودم خانه را مرتب کرده بودم یعنی ریخت پاش های شب قبل را جمع کرده بودم  جارو کشیده بودم و بعد هم دکورهایی را که برای کریسمس جا به جا کرده بودم برداشته بودم و دکورهای قدیمی را گذاشته بودم و .....ساعت دوازده ظهر خانه برای مهمان های ان شب کاملا اماده بود و از تمیزی برق می زد. حنایی صبحش ۵ صبح بیدار شده بود و در طوفان رفته بود بیمارستان و خدا رو شکر مریض نداشت و همه روز چرت می زد و روحیه اش خوب بود و البته راضی که لازم نیست موقع امدن مهمان ها خانه باشد و در تمیزکاری قبل و بعد خانه شرکت کند و صد البته که ظهرش هم که مامان بابا حدود بیست و خورده ای مهمان داشتند لازم نبود بیاید . خلاصه خوشحال بود. خدایی من هم از ته دل خوشحال بودم که شوهرم با  مهمان بازی های فامیل ایرانی ام شکنجه نمی شود.

همه ماجرا از این جا شروع میشود که دو عدد خاله من یکی از ایران دیگری از ان طرف امریکا به این جا امده اند و الان بازار مهمانی دادن به افتحارشان گرم هست و از ان جا که نود درصد فامیل من باز نشسته هستند یا کار درست حسابی ندارند ـ من جمله خودم ـ دلشان خوش هست که دور هم  به یاد ایام قدیم جمع شویم و لذت ببریم. این شد که ظهر نهار مهمان مامان بابا بودند و شبش هم خانه من . لازم به ذکر هست فاصله بین خانه های ما با این خاله ها حدود یک ساعت و نیم رانندگی هست و  ما - من نه خیلی ولی مامان بابا حتما ـ هر هفته در باران و بوران  روز در میان  یک ساعت تا دو ساعت رانندگی میکنیم تا همدیگر را ببینیم . من و حنایی هر دو ادم های ضد اجتماعی هستیم. حنایی بیشتر من کمتر. من از همان بچگی که همه فامیل ۵۰ -۶۰ نفره مادری ام در محله ای در اب و برق به فاصله دو تا کوچه از هم زندگی میکردیم  از این اجتماعات فراری بودم و بهم خوش نمیگذشت و خلاصه تا جایی که مامان اجازه میداد یک در میان می رفتم خانه این و ان و همیشه هم درس خواندن بهانه ام بود و همه میگفتند مهسا اخرش پرفسور میشود و البته که من همه کاری میکردم غیر درس خواندن. حنایی بدتر از من سالی شش هفت بار شاید به پدر مادرش زنگ بزند و سالی یک بار می بیندشان و کلا ادم فراری از ادم ها من جمله فک و فامیل خودش هست. این شده که این سه هفته من شده ام ماشین دروغ گویی: بایست برای نیامدن خودم  و غیب های مکرر حناییبهانه بیاورم: بهانه خودم این هست: سرکارم. یک جورهایی حقیقت دارد ولی ۵۰ درصد. حنایی هم که واقعا سر کار هست و وقتی سرکار نیست خسته هست. از کل مهمانی ها یکی را شرکت کرده و به خاله ها و شوهر خاله ها عرض ادب کرده و خوشامد گفته و السلام.خیلی خوشحالم که در این زمینه حداقل من و حنایی در تفاهم کامل به سر می بریم. با هم خوش هستیم و احتیاج نداریم که حتما در جمع باشیم یا شش تا ادم دیگر را بیاوریم با خودمان به مسافرت تا به ما خوش بگذرد.

در ضمن خیلی ممنونم از دوستانی که پیام گذاشته بودند خصوصی عمومی. من به جدایی فکر میکنم اما الان هم واقعا تلاش میکنم که به این مرحله نرسیم. نود درصد اوقات زندگی ما بدون دعوا و مرافعه می گذرد اما وقتی یکی از اپیزودهای افسردگی حنایی زندگی مان را در چنگ خودش می گیرد و بعد من هم که به هزار و یک دلیل تحت فشارم عصبی تر میشوم ان زمان هست که فکر میکنم : WTF: WHY AM I DOING THIS TO MYSELF. غیر از این دورهای خانمان بر انداز که با رفتن به مشاور خانواده و روان شناس دردشان برای من کمی کمتر شده است چیز دیگری در زندگی مان نیست. بقیه اوقات خوشیم. با هم مهربانیم و هوای همدیگر را داریم. مشکل این هست که حنایی از شغلش متنفر هست . تمام تلاشش این هست که یک کار دیگر را شروع کند و این دو سه سال هم به هر دری زده اما موفق نبوده بنابراین با فشار زندگی این و شکست ها و پول از دست دادن ها خیلی سریع تر در خطر افتادن و درگیر شدن با افسردگی هست . خیلی دوست دارم کمکش کنم اما انگار خوم هم باری شده ام برایش. خودم و بچه ای که هنوز نیامده و شاید هیچ وقت نیاید. محتاج دعا 

 

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 18:44