ادم متنبه فراری

ساخت وبلاگ
 

 

از اخرین پستم تا الان صادقانه تلاش کردم که خودم و اخلاقیات مزخرفم را تغییر بدهم. شاید به همین دلیل خیلی هم به فضای مجازی نیامدم. هفته ای که گذشت حنایی ده روزی مرخصی داشت و تصمیم گرفته بود که برای تامین هزینه زندگی مان خیلی جدی تر کارهای سهامش را پیگری کند. در واقع دو سالی هست که در کنار حرفه پزشکی به خرید و فروش سهام مشغول هست و خدا می داند که در این دو سال چند تا کتاب خوانده و تحقیق کرده و چه قدر پول به باد داده که مثلا تجربه کسب کند و بتواند به جای این که هر روز صبح ۵ صبح بیدار شود و برود سر کار و هشت شب برگردد به جایش از راه استاک مارکت و همان بازار بورس و سهام خودمان پول در بیاورد. کلا دهان من هم بسته هست و بسته بود چون خودم هنوز شغلی که درامدش ثابت باشد و بتوانیم روی ان تکیه کنیم ندارم و زورم هم به شوهرم نمی رسد به هزار و یک دلیل

این هفته هر روز از چهار صبح که وال استریت راه می افتاد بیدار شد و هر روز با بالا و پایین رفتن مارکت و تصمیماتی که گرفته بود  پولش به باد رفت. یعنی واقعا پول از دست داد . ان قدر که می ترسم بپرسم چند هزار دلاز؟ فقط صبح که بیدار میشدم با قیافه اخمو و بداخلاقش مواجه میشدم که بله روزم به فاک فنا رفت و پول از دست دادم. سه روزی هست که وضع به این منوال هست. حنایی کلا ادم گوشه گیر و ساکتی هست و الان که مرخصی اش رو به اتمام هست و پول هایی خرید خانه مان را به باد داده  به جای اینکه با من بهتر باشد که لام تا کام به این افتضاحات شکایتی نمیکنم و بر عکس دل داری اش می دهم  من را که می بیند انگار دشمن اش را دیده است. اصلا نمی فهمم چرا. جز این که خب عاشق که نیست ممکن هست فارغ هم باشد.  این شده که من الان در کتابخانه بست نشسته ام و دلم نمی خواهد بروم خانه تا با قیافه یک عدد شوهر بداخلاق و بهانه گیر مواجه نشوم. این از همسر

سه روز قبل بود که مامان بابا ظاهرا خوب و خوش و خرم بودند که احساس کردم وقتی به اشپزخانه رفتم و برگشتم پشت سرم پج پچی کردند و شنیدم که یکی شان گفت اره بگو بهش باید بدونه! از اشپزخانه برگشتم و خیلی محطاطانه کنار مامان نشستم و مامان هم خیلی نگذاشت که در کف بمانم و گفت امروز بابات خیلی به خاطر کارهای فلان خاله ات حرص خورد و ان قدر تنش لرزید که من را مجبور کرد به خاله میم زنگ بزنم و شکایت خاله شین را بکنم .بعد بابا گفتمان!!! مخصوص خودش را شروع کرد: این گفتمان در ظاهر دو طرفه هست اما عبارت هست از یک تا دو ساعت حرف زدن بابا و گوش کردن ما و کاش بابا با صدای معمولی حرف بزند بابا در خونش هست که همیشه بایست بلند حرف زد و داد کشید و تن بقیه را لرزاند تا فقط تن خودش نلرزیده باشد و البته مشخص شود که چه قدر ناراحت شده که ناراحتش کرده اند  . خودخواهی محض. همه اش می گفت من برای مامانت ناراحت شدم که خاله ات این شکلی برخورد کرده باهاش و بعد تا مامان می امد بگوید به خدا من حرفی نداشته ام و این تو هستی که همه چی را به خودت میگیری و ....بابا تن صدایش بالاتر می رفت و حرف مامان را قطع میکرد و به گریه اش می انداخت. پدر مادر من هر دو شصت و خورده ای  در عزلت و بی کسی  در مملکت غریب  در انتظار کشنده برای مشخص شدن وضعیت سیتیزن شیپ  حساس تر و دل نازک تر و خیالاتی تر از همیشه   به جان همدیگر افتاده اند و البته به جان من. ساعت نه که برگشتم خانه روی تخت دراز شدم و ده دقیقه ای به سقف خیره . انرزی نداشتم که برای حنایی توضیح بدهم . گریه ام هم نمی امد. فقط تلخ بودم تلخ . این هم از پدر مادر 

اما بچه: بعد از هفت بار ای یو ای دکتر کلینیک یک جورهایی اب پاکی ریخت روی دست مان که اگر تا حالا با این روش بچه دار نشدید بهتر است به فکر اخرین راه حل باشید: آی وی اف. یعنی لقاح تخمک و اسپرم خارج از رحم  پروش سلول تخم خارج از رحم و بعد هم گذاشتن سلول تخم چند روز طی یک عمل شبه جراحی با بی هوشی در رحم. الان مشغول کاغذ بازی هستیم و اگر همه چیزمان جور شود و سنگی در راه مان نیفتد شانس بیاوریم تابستان سال دیگر دست به کار خواهیم شد و فعلا هم تا تابستان لیست انتظار طویلی هست و ملت در نوبت هستند و ما نباید خیلی دلمان خوش باشد که زودتر از تابستان سال دیگر نوبت مان شود. این هم از بچه

 تصمیم گرفته ام از حنایی جدا بشوم . مطمینم که پول خوبی دستم می اید . می خواهم وسایلم را جمع کنم بروم یک شهر دیگر . یک جا توی یک کافه کار کنم  شاید هم فروشنده شدم و بعد که حالم بهتر شد کتابی که قرار هست بنویسم را بنویسم و انگشت وسط نشان بدهم به همه این ادم های خودخواه که دور و برم را گرفته اند.

 

 

 

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 18:44