غنیمتی که یادم می رود غنیمت هست

ساخت وبلاگ
 

در راستای همه دلایل و غر غرهای ذکر شده در پست قبلی دیروز قبل رفتن به خانه مامان بابا به حنایی گفتم که بعد از این می خواهم این دید و بازدیدها را کمی متعادل تر کنم و چند تا دلیل به نظر خودم منطقی اوردم و حنایی هم مثل همیشه با من موافقت کرد البته به شکل ضمنی نه علنا ـ کلا حنایی شنونده ای عالی هست اما به ندرت نظر می دهد مگر کسی صراحتا از او نظرش را بخواهد ـ  ولی بعد هم چیزی گفت به معنای : ببینیم و تعریف کنیم خودمان در فارسی

در خانه پدری همه چیز خوب و خوش بود و مامان بابا هم خوش حال تا این که  بابا از صندلی اش بلند شد که برود اتاق شان یا از دست شویی استفاده کند و چند ثانیه بعد صدای گرومپی امد . در کسری از ثانیه من و مامان به هم نگاه کردیم و من با صدایی بریده گفتم فکر کنم خورد زمین و بعد هر دو مثل فنر پریدیم و به طرف اتاق مامان بابا دویدیم و بله بابا ان جا بود دم در اتاق چپه افتاده بود روی زمین و تکان نمی خورد . مامان چندین بار تکانش داد و من بله من از شدت وحشت همان جا ته راهرو  ایستاده بودم  و میلرزیدم . حنایی هم رسید و  حالا هر دو بابا را تکان می دادند و اسمش را صدا می زدند تا این که ظاهرا بابا گفته بود خوبم .... من همان جا از شدت وحشت خشکم زده بود یادم رفته بود چه شکلی راه می رفتم چه شکلی نفس می کشییدم چه شکلی می دویدم . همه چیز یادم رفته بود. خشک شده بودم و خیره به بابا که دراز به دراز افتاده بود روی زمین فکر کردم بابا مرده فکر کردم سکته کرده و از دست رفته و من یتیم شدم فکر کردم تمام شد کابوس هایم به حقیقت پیوست.

اما بابا زنده بود. فشارش افتاده بود پایین . سرش گیج شده بود و برای این که نخورد زمین دستگیره در را گرفته بود و بعد هم افتاده بود روی زمین. حنایی کنارش روی زمین نشست بعد ده پانزده دقیقه هم زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد و بقیه شب گذشت به گمانه زنی که چرا این اتفاق افتاد و ....اخر شب هم وقتی بابا دوباره سر حال شد و نشست جلو تلویزیون و با همه گفت و خندید مامان من و حنایی را به زور و با گفتن این بنده خدا حنایی فردا بایست ساعت ۵ بیدار شود برود سر کار  فرستاد خانه 

همه این قضایا به من فهماند نه  شیر فهمم کرد که زندگی کوتاه هست اگر پدرم از دست رفته بود من هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم که تصمیم گرفته بودم کمتر بهشان سر بزنم . الان که این ها را تایپ میکنم اشک هایم سمجانه می خواهند بریزند روی گونه هایم اما این جا یک کافه خیلی شلوغ هست و من اماده نیستم که جلو چشم همه زار بزنم . خواهش میکنم بعد خواندن این چند خط بروید کسی که عزیزتان هست را بغل کنید بویش کنید به خودتان فشارش دهید و ببوسیدش. به خدا دم این زندگی این با هم بودن ها در اوج خیلی مشکلات باز هم غنیمت هست. بروید خواهش میکنم بروید بغلش کنید و بگویید که دوستش دارید که برایتان مهم هست برای اینکه یادمان می رود همیشه که ناگهان چه زود دیر میشود .

بعدا نوشت : صندلی من کنار پنجره هایی بزرگ و تمام قد هست از این جا می توانم همه این خیابان شلوغ برکلی را ببینم. اما چیزی که می بینم رنگ زرد هست . رنگ برگهای کف پیاده رو . فقط رنگ زرد را می بینم و بارانی که نم نم می زند و اسمانی که ناگهان افتابی میشود و چند ثانیه بعد دوباره ابری. 

 

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 18:44