دختری هم نام من

ساخت وبلاگ

دختری هم نام من کشت*ه شد و مملکتی زیر و رو شد. روزگار جدیدی اغاز شد . هم برای داخل نشینان هم برای خارج نشینان . دلهره اضظراب و بی قراری ناامیدی شد ادویه زندگی

دختری هم نام من کشت*ه شد و صدها نفر به فنا رفتند تا ثابت شود که او هرگز کش*ته نشده است.

اخرین بار کی نوشتم؟ یادم نیست بایست این بایگانی را دوباره نگاه کنم. اخرین بار کی این همه ناامید بودم ؟ یادم نیست بایستی بایگانی ذهنم را زیر و رو کنم. اخرین بار کی این قدر بی قرار بودم ؟ این را یادم هست! هفته های اخر بارداری وقتی هنوز نمی دانستم چه خواهد شد. الان حالم همین هست. دلم اشوب هست مثل دل همه ادم هایی که نام مملکت مان را در شناسنامه شان زده اند. حالم خراب هست خراب مثل حال هر کسی که گذرش به این دفتر خاطرات می افتد.

پسرک خانه مامان بابا هست . صبح ساعت شش و ده دقیقه بیدار باش داد. هوا تاریک بود و تقریبا زیر صفر. شیر خورد و کارتون دید و با اسباب بازی هایش بازی کرد و بعد کمک کرد مامی پنکیک درست کند هر چند لب به پنکیک های مامی نزد و بعد چشمش افتاد به لیوان کاغذی و یک بار مصرفی در کابینت که مربوط به تولد دو سالگی اش بود. یک هو گفت Happy Birthday و این شد که کف زمین سفره انداختیم و برای شش نفر قاشق و چنگال و بشقاب گذاشتیم و وانمود کردیم که پنکیک و خامه زده شده روی ان هم کیک هست و پسرک هی از این لیوان به ان لیوان اب ریخت و گفت چایی و بعد هم اسنک خواست به جای صبحانه درست شده رو به رویش و اخرش هم وقتی هوا شش درجه بود رفتیم داخل پارکینگ و با وسایل و ابزار ددی بازی کردیم و هنوز ساعت ده صبح هم نشده بود و ان بیرون هم سرما و یخ زدگی بیداد میکرد و مامی خسته و غمگین بود و به روزی فکر میکرد که شاید پسرک برود کودکستان و شاید مامی بتواند کمی هم خودش باشد نه هم بازی بچه دو ساله و نیمه

مامی هر وقت با پسرک بازی می کند موبایل را از عمد جا میگذارد. این کار برای این هست که ان تو یعنی داخل موبایل مامی خبرهای بد و حشتناکی هستند که زیر عکس های ناراحت کننده نوشته شده اند در موبایل مامی هر روز عده ای از این دنیا می روند یا به جای مخوفی فرسناده می شوند یا اینکه اصلا نیست و ناپدید میشوند و خانواده هایش زاز می زنند که پیدایشان کنند. برای همین مامی گاهی یک هو وسط بازی می زند زیر گریه یا هی تند دماغش را بالا میکشد و اشک هایش را با استین هایش پاک میکند که من نبینم ولی من می بینم و مامی را بوس میکنم و گاهی هم میگویم I love you mommy

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 92 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:57