چنگ دل با اجازه از اقای کویتی پور

ساخت وبلاگ
 

این چند روز افتاده ام روی دور اهنگ های کویتی پور. منظورم انهایی هست که با هم خاطره داریم. من و کویتی پور و تابستان های گرم تهران و صدای کولر ابی و خنکای ارامش بخش اپارتمان کوچکم در یوسف اباد. چنگ دل بهترین هست. دیگری یاران هست که بی نهایت غمناک هست و هر بار به ان گوش میدهم محال هست که گریه نکنم. نمی دانم چرا دایم به این اهنگ ها گوش میدهم شاید به این دلیل که هنوز کار پیدا نکرده ام هنوز یک مصاحبه شغلی درست و حسابی نرفته ام.

قرار نیست ناامید شوم. این جمله ای است که دایم به خودم میگویم. دایم روی در و دیوار ذهنم این نوشته را می نویسم. ان قدر که یک روز در این وبلاگ بنویسم که کار پیدا کرده ام.  یک نکته ترسناک در مورد گوش دادن به این اهنگ این بود که وقتی ان را روی یوتوب برای اولین بار پیدا کردم تبلیغ یوتوب در مورد دادن زکات بود به پناهندگان ... یعنی این ها چه شکلی فهمیده بودند که من مسلمانم؟ چون به اهنگ کویتی پور گوش می دادم؟ این قضیه هر بار که من به کلیپ های دیگر از خواننده های دیگر گوش می دهم اتفاق می افتد. می دانستم زیر و زبر زندگی ما در چنگ ان اس ای هست ولی دیگر نمی دانستم مانیتور کردن تا این حد ممکن هست رخ بدهد!

صبح ها که از خواب بعضا دیازپام زده ام بیدار میشوم ، کمی خانه را تمیز میکنم، اشپزخانه که حنایی صبح قبل رفتنش به هم ریخته است... اتاق خواب را مرتب میکنم که لباس هایمان هر کدام در تکه ای بی صاجب افتاده اند، وقتی سبد رخت شویی پر میشود سبد را می برم طبقه پنچ و همه را خالی میکنم در ماشین های بزرگ رخت شویی و خشک کنی که برای استفاده اپارتمان نشینان گذاشته اند. گاهی همان جا می نشینم و به حرکت لباس ها و چرخش تند ان ها در ماشین خیره میشوم و مجله ام را می خوانم شاید هم اکانت های اجتماعی ام را چک کنم... نیم ساعت بعد توده انبوه لباس ها را در ماشین خشک کن می ریزم و می روم خانه . یک ساعت تا خشک کردن لباس ها وقت دارم. نهار ظهر را میگذارم، به مامان زنگ می زنم ، جواب فلانی را روی تلگرام می دهم و در حالی که بیشتر احساس بی کفایتی می کنم رخت ها ی خشک شده را می اورم خانه مان، تا میکنم ،اتو میکشم و بیشتر احساس بی کفایتی میکنم. گاهی برای خفه کرد این حس بی کفایتی به خرید می روم. چیزهایی می خرم که لازم ندارم یا نداریم.. حساب بانکی ام را خالی تر از قبل میکنم و بعد بر میگردم خانه و منتظر میشوم تا حنایی عصر از سر کار برگردد. حالا زمان حنایی هست که ان قدر خسته و بی حال و حوصله می رسد خانه که جایی برای حرف زدن و درد دل کردن نمی ماند. نهار یا شامش را میخورد و حتما من را می بوسد و حنما هزار باز از کاردانی و شایستگی من در اشپزی تشکر میکند بعد می نشیند رو به روی تلویزیون پایش را میگذارد روی میز .  ابجوییی برای خودش باز میکند و فوتبال می بنید. الان دوره مسابفات فوتبال جام کنفدراسیون هاست ... من هم کنارش می نشینم و در سکوت بازی را تماشا میکنیم، گاهی برنامه عوض می شود با هم به باشگاه می رویم و ورزش میکنیم... این اوج هیجان هست. حنایی قبل ساعت ده خواب هفت پادشاه را می بیند  من که کنارش دراز کشیده ام و  خواب زده ام و به سقف خیره شده ام. پاورچین از اتاق بیرون می روم تلویزیون را روشن میکنم و سریال می بینم تا دو یا سه شب و وقتی خواب الود میشوم به رخت خواب بر میگردم... این هست زندگی مشترک من :)

محتاج دعا هستم در این ماه مبارک. در ضمن نماز روزه هاتون مقبل حق.

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت: 23:04