به خانه ام بر میگردم

ساخت وبلاگ
 

 تکراری میشود اگر بنویسم که این ها را یک مهسای متحول می نویسد؟؟ یعنی این قدر که با این کلمه تحول بازی شده است و همه دایم در حال متحول شدن هستند و جوک در موردش می سازند که خدا می داند. اما من میخواهم بگویم واقعا در من تغییری رخ داده است. تغییری که در گوشت و پوستم حسش میکنم.

این تغییر به مرور در من اینجا شد نه یک شبه نه یک روزه نه در عرض یک ماه . جرقه اش زمانی زده شد که یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و همان طور که با چشمانی نیمه باز اخبار را چک میکردم متوجه شدم که ترامپ ورود ایرانی ها را به مملکت ممنوع کرده است . اصلا باورم نمیشد. پدر مادر من برادر من همه فامیل من روی گرین کارت هستند یک عده شان در ایران بودند و قرار بود که به امریکا برگردند و همین طور پدر مادرم که قرار بود به ایران مسافرت کنند و حالا با این قانون یک شبه در امریکا زندانی می شدند چون در صورت ترک امریکا نمی توانستند به این کشور برگردند.....

روزها گذشت افسردگی که داشتم تشدید شد خشم غضب عصیان از دیدن این که به چه نحوی با هم وطنان من در فرودگاه ها برخورد میکنند جایش را به سردی به انفعال به سردگمی داد حالم بدتر و بدتر شد.

امتحان وکالت جوابش امد رد شده بودم برای بار دوم. مریض احوال بودم و همین شکلی از گوشه و کنار برایم حوادث کوچک ناخوشایند حواله میشد. ارتباطم با دوستان اندکی که داشتم تقریبا قطع شده بود . بیشتر وقتم در خانه میگذشت بدون انجام دادن کار مفیدی جز نهار و شام درست کردن و اتوکشی و ....

اما دلم می خواست به همه ادم هایی که با امدن ریس جمهور جدید  زندگی شان کاملا بالا و پپاین شده بود کمک کنم به هر شکلی که ممکن بود به هر طریقی که ممکن بود. برای همه موسسه های مداافع حقوق بشر در امریکا رزومه فرستادم هیچ کدام جواب ندادند هنوز هم جواب قطعی از کسی نگرفتم.نا امید میشدم یک روزهایی گریه میکردم ولی  این شوق و انرجی و انگیزه در من قوی بود و هست شروع کردم به شرکت در گردهمایی هایی که این موسسات میگذارند و بعد ناگاهان همه چیز برایم به شکل عحیبی روشن شد. انگار پرده کنار رفت.  یادم امد وقتی در تهران دانشجو بود به مدت دو سال با خانه کودک شوش کار میکردم به شکل داوطلبانه و ان حس شیرینی که این قدر تشنه اش بودم دوبازه در روحم جاری شد...همه این ها یادم رفته بود. یادم رفته بود که چه قدر دلم می خواست برای حقوق بشر کار کنم. یادم رفته بود ان روزهایی که به گردهمایی ها سخن رانی های فعالین حقوق بشر می رفتم مقاله می نوشتم پایان نامه ام را نوشتم یادم رفته بود ان روزهای شیرین کار کردن در خانه کودک شوش با بچه های افغان و عراقی کار کردن با بچه های کار .... همه را یادم رفته بود. همه چیزهایی که یک روزی برایم شیرین و مهم بودند همه چیزهایی که به من انگیزه میدادند را یادم رفته بود. در جریان زندگی گم شده بودم و هنوز هم گم شده ام و این طور بگویم که خودم را پیدا نکرده ام اما یادم امده است که جهت رفتن به خانه کدام است. 

می دانم خانه کجاست. خانه جایی است که به من حس مفید بودن را می دهد. خانه جایی است که من کارهایی را میکنم که همیشه منبع انرجی من بوده اند. خانه جایی است که من خسته می شوم اما سرم را با خوشحالی روی بالشت میگذارم. خانه جایی است که من هر چه دارم را در سینی اخلاص میگذارم و به همه کسانی که نیازمند ذره ای کمک هستند تقدیم میکنم.

خاطراتی که دوباره زنده شدند به من جان دادند. امیدوارم خدا هم کمکم کنم. 

و من الله توفیق 

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت: 23:04