دیروز که حنایی باز شیفت شب بود و خانه نمی امد به یکی از شهرهای ساحلی نزدیک رفتم و شب هم در یک هتل خوابیدم. مثل دوران مجردی. یادم رفته بود که چه قدر می توانم با خودم خوشحال باشم و به خودم خوش بگذرانم ان هم به تنهاییی. بایست اعتراف کنم دلم برای حنایی تنگ شده و دوست داشتم او هم کنار من بود ولی خب....
همین ها برای خوشحال کردن من به اندازه یک ماه کافی هستند، خاطراتی که می توانم انها را بارها و بارها مرور کنم خاطره دیدن روی ماه دریا، دیدن حچم زییا و انبوه درختان ساحلی. هتلی که در ان اقامت کرده ام پنجره اش رو به دریا باز میشود و اگر شب به علت سرمای هوا پنجره نمی بستم می توانستم صدای موج های مهیب را که به دیواره های صخره ای پایین هتل می خوردند بشنوم. الان هم کنار پنجره پشت میز تحریر نشسته ام و این ها را تایپ میکنم. متاسفانه صدای دریا در هیاهوی بیرون گم شده است و جایش را سر و صدای ایزوگام چی هایی که روی پشت بام هتل هستند پر کرده است :) به قول دوستم فکرش رو بکن ایزوگام پشت پام ساعت هشت صبح!! بنابراین اوضاع به هیچ وحه شاعرانه نیست.
هنوز خبری از کار نیست و قرار هست هفته دیگر به چند جایی که برایشان رزومه فرستادم زنگ زنم و خودم را دوباره معرفی کنم پای تلفن. اما تا موقعی که کار پیدا کنم تا موقعی که مشغولیتی به نام بچه به زندگی ام اضافه شود... سعی میکنم از اوقاتم استفاده کنم.
سوهاضمه مغزم...برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 110