روان شناسی اگزیستانسیال

ساخت وبلاگ

فردا یک امتحان مهم دارم. خیلی خوب برایش درس نخواندم. با اینکه حنایی و مامان بابا کمک زیادی در نگهداری از پسرک به من کردند. بهانه بی جا و با جا و دلیل هم دارم برای این خوب درس نخواندن: سه سالی بود لای کتاب درسی را باز نکرده بودم. پسرم و زندگی زناشویی و نقش مادری هم می توانند مسبب این ها باشند. در کنارش هم دچار ناراحتی های ناشی از خواندن و شنیدن روان درمانی اگزیستانسیال اروین یالوم بودم و هستم. نمی دانم این کتاب را خواندید یا خیر اما اشنایی من با این کتاب از طریق پادکست رواق و فرزین رنجبر بود و بعد کتاب را به قیمت گزافی از کتاب فروشی شرکت کتاب لوس انجلس تهیه کردم. الان قسمت چهاردهم پادکست و فصل ۵ کتاب هستم. با این توضیح که به هر قسمت پادکست دو بار گوش می دهم . خب تمام این کتاب برایم تا این جا در دو کلمه خلاصه شده است: رویارویی با مرگ . همه اش هم دو مدل فکر ا ذهنم را درگیر کرده اند: سری که درد نمی کنه را که نمی بندد و دومین این هست سرت را مثل کبک فرو نکن تو برف

تا الان موازنه قدرت بین این دو بگو مگوی ذهنی ام یکی بوده است و من هم به خواندن و شنیدن این کتاب ادامه داده ام. چیزهای خوبی هم یاد گرفته ام اما حالم هم بد شده است. یعنی افسرده شدم. چون در زندگی روزمره ام خیلی به مرگ فکر نمی کنم یا خیلی وقت ندارم فکر کنم و فقط می دانم وقتی برای عزیزم اتفاق دچار شوک روانی بد زشتی می شوم ...... البته اگر خودم زودتر نروم

کل پادکست این هست وقتی نداری مرگ در کمین هست اصیل زندگی کن. درست زندگی کن . وقتت را کوچک کوچک قسمت کن و هر قسمت را با تمام وجود زندگی کن. همه ان دم و دستگاه ناشی از دو جریان فکری وجودگراها به جای ماهیت گراها و بودن به جای شدن و همه ان مباحثی که از این دو جریان فکری نشات گرفته اند.

الان دانش و اگاهی چندانی ندارم و همه اش در حال یادگرفتن و بررسی و هضم هستم. واقعا نمی توانم بگویم موافقم که مرگ پایان کبوتر هست یا نه ولی می دانم یک جایی هست که بعد رفتن و امدن بین این دو جریان من ارام خواهم گرفت. فعلا در حال یادگیری و هضم هستم.همین

شما از یالوم کتاب خواندید؟ ایا این احتمال ضعیف هست که حتی به پادکست رواق هم گوش داده باشید یا خیر؟ اگر جواب یکی از این ها مثبت هست ممکنه لطفا تجربه تان را با من شریک شوید؟

این نوشتن هم می دانم یک مدل به عقب انداختن و مرور درسم هست که فردا امتحانش را هم دارم. با این حال احساس کردم اگر بنویسم شاید ارام بشوم شاید از این استرس کم شود شاید یکی پیدا شود که در این مورد خوانده باشد و تجربه اش را با من شریک شود.

اخر هفته برای یک روز هتل گرفتیم که برویم لب دریا البته همراه مامان بابا و داداش. این اولین سفر ما همراه پسرک هست و در واقع یک دوره تمرینی هست برای سفر بعدی مان به نیو همپشایر برای دیدن خانواده حنایی که تا به حال نوه شان را ندیده اند و پدرش هم در حال زوال ناشی از الزایمر شدید هست. برای این سفر هم خیلی دلهره دارم ولی فعلا همه شان را قورت می دهم و بهشان فکر نمیکنم. نزدیک خانه پدر مادر حنایی هتل گرفتیم که در دست و پایشان نباشیم البته نداشتن اتاق خالی و تمیز هم در ان خانه یکی از علل رفتن ما به هتل هست که بابت این قضیه خدا رو شکر میکنم.

سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 88 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:57